چون پیغمبر (ص) از دنیا رفت انصار در سقیفه بنى ساعده اجتماع کرده و درباره وفات رسول خدا به گفتگو پرداختند.
سعد بن عباده،رئیس انصار مدینه، (که در آن اجتماع حاضر بود) .به فرزندش قیسیا به یکى دیگر از فرزندانش گفت:من به خاطر بیمارى که دارم نمىتوانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولى تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.
بدین ترتیب سعد بن عباده سخن مىگفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صداى رسا و بلند به گوش مردم مىرسانید.سخنان وى در آن روز پس از حمد و ثناى الهى این بود که گفت:
اى گروه انصار آن سابقه و فضیلتى که شما در دین اسلام دارید هیچ یک از قبایل داراى چنین سابقه و فضیلتى نیستند.پیغمبر خدا (ص) بیش از ده سال در میان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خداى رحمان و دورى از بتان دعوت نمود و جز اندکى به وى ایمان نیاوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند که از رسول خدا دفاع کنند و آیین او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع کنند.
تا وقتى که خدا درباره شما بهترین فضیلت را اراده فرمود و این بزرگوارى و کرامت را به سوى شما سوق داد و شما را مخصوص به آیین خود گردانید و ایمان بدو و به رسولش را روزى شما گردانید و نیرومند کردن دین و جهاد با دشمنانش را به دستشما سپرد.
و شما سختترین مردمان در برابر متخلفین بودید و در برابر دشمنان دین کوشاتر از دیگران بودید تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسلیم شده و گردن نهادند و خدا به دستشما وعدهاى را که به پیغمبرش داده بود عملى کرد و عرب در برابر شمشیر شما خاضع شد.
آن گاه خداوند پیغمبر را از میان شما برد در حالى که او از شما خشنود بود و کمال رضایت را داشت، پس متوجه باشید که خلافت او حق مسلم شماست و کار را به دست گیرید و سستى در این باره به خود راه ندهید که شما از هر کسى بدان سزاوارتر و شایستهتر هستید!
سخن سعد بن عباده به پایان رسید و انصار همگى سخن او را پذیرفته و گفتند:
راى صحیح و سخن حق همین است و ما از دستور تو سرپیچى نخواهیم کرد و رهبرى را به تو خواهیم سپرد و تو را کفایت نموده و مورد قبول مردمان شایسته و باایمان نیز خواهى بود.
و پس از این سخنان به گفتگو پرداختند که اگر مهاجرین از قریش آن را نپذیرفته بگویند:ماییم هجرت کنندگان در دین،و اصحاب و یاران نخستین رسول خدا و عشیره و نزدیکان وى و به چه فضیلت و سابقهاى در امر خلافت آن حضرت با ما به ستیز برخاستهاید؟ پاسخ آنها را چه بگوییم؟
دستهاى گفتند: ما بدانها مىگوییم: ما را امیر و فرمانروایى باشد و شما را امیر و فرمانروایى (ما پیرو فرمانرواى خود و شما نیز تابع امیر خود)؟ و ما از آنها جز این را نخواهیم پذیرفت، زیرا همان فضیلتى را که آنها در هجرت دارند ما نیز در جاى دادن به آنها و یارى پیغمبر داریم و هر چه درباره آنها در کتاب خدا آمده درباره ما نیز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضیلتى را که به رخ ما بکشند و بشمارند ما نیز همانند آن فضیلت را براى آنها شماره خواهیم کرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهیم داد و آخرین گذشت ما همین است که ما را امیر و فرمانروایى باشد و آنها هم براى خود امیرى داشته باشند!
سعد بن عباده که سخن آنها را شنید گفت:این نخستین سستى و شکست است!
در این وقتخبر به گوش عمر رسید (و از جریان اجتماع انصار در سقیفه و گفتگوى سعد بن عباده و مردم دیگر مطلع گردید) و بلادرنگ به منزل رسول خدا (ص) آمده و دید ابو بکر در خانه رسول خداست و على (ع) به تجهیز رسول خدا مشغول است.
و کسى که خبر انصار را به اطلاع عمر رسانید معن بن عدى (1) بود که نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت:برخیز.عمر گفت: من اکنون سرگرم کارى دگر هستم؟معن گفت:چارهاى نیست و چون عمر از جا برخاست معن گفت:گروهى از انصار در سقیفه بنى ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در میان ایشان است و آنها به دور او مىچرخند و بدو مىگویند:امید ما تو و فرزندان توست و جمعى از بزرگان آنها (یعنى قبیله خزرج) نیز با آنها هستند و من ترس آن را دارم که فتنهاى بر پا شود!اکنون بنگر تا چه اندیشى و جریان را به برادران مهاجر خود بگو و براى خود فکرى بکنید که این گونه که من مىبینم دریچه فتنه و آشوب باز شده مگر آنکه خدا آن را مسدود کند و ببندد.
عمر با شنیدن این خبر سخت نگران شده خود را به ابو بکر رسانید و دست او را گرفته گفت:برخیز!ابو بکر پرسید:تا رسول خدا را به خاک نسپردهایم کجا برویم؟مرا واگذار!
عمر گفت:چارهاى نیستباید برخیزى و ما دوباره باز خواهیم گشت.
ابو بکر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجراى سقیفه را براى او نقل کرد سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوى سقیفه آمده و مردانى از اشراف انصار را که سعد بن عباده هم در حال بیمارى در میانشان بود،مشاهده کردند.
عمر خواست لب به سخن بگشاید و مىخواست کار را براى ابو بکر آماده سازد ولى ابو بکر جلوى او را گرفته و گفت:بگذار من سخن گویم و تو نیز هر چه خواستى بعد از من بگوى.
ابو بکر لب به سخن گشوده و پس از ذکر شهادت گفت:
خداى عز و جل محمد را به هدایت و دین حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت کرد،و خدا دلها و افکار ما را بدو راهنمایى نمود،آن را پذیرفتیم و مردم دیگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشیره و فامیل رسول خدا (ص) هستیم از نظر نسب و نژاد بهترین نسبها را داریم و قریش در هر قبیله از قبایل عرب پیوندى از خویش دارد.
شما نیز انصار و یاران خدا هستید که پیغمبر خدا را یارى کرده و پشتسر او بودید و برادران ما در کتاب خدا و در دین و در هر خیر دیگرى که ما در آن هستیم شریکما هستید و شما محبوبترین مردم در نزد ما و گرامىترین آنها بر ما هستید و از هر کس شایستهتر هستید تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را که خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسلیم باشید،از هر کس سزاوارترید که به برادران مهاجر خود رشک نبرید،شما همانها هستید که در هنگام سختى از دارایى خود صرف نظر کردید و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبتبه آنها ایثار نمودید.و اکنون نیز سزاوارترید که جلوى شکستن این آیین و به هم ریختگى آن را گرفته و نگذارید که این کار به دستشما انجام شود؟!و من اینک شما را به سوى ابى عبیده (2) و عمر دعوت مىکنم (که یکى از آن دو را به خلافتبرگزینید) که من هر دوى آنها را براى خلافت و رهبرى پسندیدهام و هر دوى آنها شایستگى آن را دارند.
ابو عبیده و عمر به سخن آمده گفتند:
شایسته نیست کسى از تو برتر باشد و تو زیر دست او باشى،تویى یار غار پیغمبر و کسى که رسول خدا تو را مامور نماز کرد (3) و تو شایستهتر به امر خلافت هستى.
انصار که چنان دیدند به سخن آمده گفتند:به خدا ما نسبتبه خیرى که خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشک نخواهیم برد و هیچکس نزد ما محبوبتر و پسندیدهتر از شما نیست،ولى ما ترس آینده را داریم و بیم آن را داریم که در آینده کسى متصدى خلافت گردد و مسلط بر کار شود که نه از ما و نه از شما باشد و از این رو ما حاضریم با یکى از شما بیعت کنیم مشروط بر اینکه پس از مرگ او یکى از انصار را به خلافت انتخاب کنیم و چون وى از دنیا رفتیکى از مهاجرین و به همین ترتیب براى همیشه روى وبتیکى از مهاجر و یکى از انصار متصدى امر خلافتباشد و ضمنا موجب تعدیل خلیفه نیز خواهد شد،زیرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرفشود،انصارى جلوى او را مىگیرد و بالعکس.
ابو بکر در اینجا برخاست و گفت:هنگامى که خداى تعالى پیامبر را مبعوث فرمود براى عرب سختبود که از آیین پدران خود دستبردارند و از همین رو به مخالفتبا او برخاستند و او را به رنج و سختى انداختند و از این میان خداوند مهاجرین پیشین از اقوم او را برگزید تا او را تصدیق کرده و بدو ایمان آورند و در جنگها با او مواسات کرده و در برابر آزار دشمنان پایدارى کنند و از زیادى دشمن نهراسیدند،پس آنها بودند نخستین کسى که خداى را در زمین پرستش کرده و به رسول خدا ایمان آوردند،آنهایند نزدیکان پیغمبر و عترت او و شایستهترین مردم به خلافت پس از وى و هر کس با آنها در این باره به ستیز و مخالفتبرخیزد ظالم و ستمکار است.
البته از مهاجرین که بگذریم کسى همتاى شما در فضیلت نیست و براى کسى فضیلت و سابقهاى در اسلام همانند فضیلت و سابقه شما وجود ندارد،پس رهبرى و امارت از آن ما باشد و وزارت و معاونت از شما،بدین ترتیب که ما بدون مشورت شما کارى نکنیم و این امتیاز را تنها براى شما قائل مىشویم که هر کارى را خواستیم انجام دهیم با اطلاع و تصویب شما باشد.
در این وقتحباب بن منذر بن جموح (4) از جا برخاست و گفت:اى گروه انصار زمام کار خود را خودتان در دستبگیرید و بدانید که مردم همگى پشتسر شما و زیر چتر شما هستند.کسى را جرئت مخالفتبا شما نیست و جز دستور شما را نپذیرند،شمایید پناه دهندگان و یارى کنندگان (اسلام و مهاجرین) و هجرت (پیغمبر) به سوى شما انجام شده و اصحاب«دار ایمان» (5) که خدا در قرآن فرموده،شما هستید.
به خدا سوگند خداى تعالى آشکارا پرستش نشد جز در پیش شما و در شهر و دیار شما و نماز به جماعت انجام نشد جز در مساجد شما و ایمان شناخته نشد جز با شمشیرهاى شما،پس متوجه باشید که تمام کارتان را خودتان در دست گیرید و اگر اینان حاضر به امارت شما نیستند پس براى ما امیرى باشد و براى آنها هم امیرى!عمر در اینجا به سخن آمده گفت:هیهات (چه سخن نابجایى) هیچ گاه دو شمشیر در یک غلاف نگنجد،عرب هیچ گاه زیر بار فرمانروایى شما نخواهد رفت در صورتى که پیغمبرشان از شما نیست،ولى امارت کسانى را که نبوت در آنها ظهور کرده و فرمانروایان از آنها بوده مىپذیرد و این برهان روشن و حجت آشکارى استبراى کسى که با ما به ستیز و نزاع برخیزد.
کیست که با ما در فرمانروایى محمد و میراث او به دشمنى برخیزد در صورتى که ماییم نزدیکان و عشیره او،مگر آنکه روى گردان از حق و متمایل به باطل باشد و یا خود را به هلاکت اندازد.
حباب بن منذر برخاست و گفت:اى گروه انصار به سخن این مرد و همراهانش گوش ندهید که بهره شما را در خلافتببرند و اگر حاضر نیستند که حق شما را بشناسند آنها را از بلاد خود بیرون کنید و خلافت را برگیرید و بر آنها فرمانروایى کنید که براستى شما به خلافتسزاوارترید،زیرا کسانى که زیر بار این آیین نمىرفتند با شمشیر شما تسلیم شده و آن را پذیرفتند.
و جز این راى و نظریهاى دیگر درست نیست و راه صحیح همین است و هر کس جز این نظر دهد بینى او را با شمشیر خرد خواهم کرد.
در اینجا بشیر بن سعد خزرجى که دید انصار مىخواهند با سعد بن عباده بیعت کنند و خود بشیر نیز با اینکه از خزرج و هم قبیله با سعد بود ولى چون از رؤساى آنها بود و به سعد حسد مىورزید از جا برخاست و گفت:اى گروه انصار ما اگر چه داراى سابقه درخشانى (در اسلام) هستیم اما نظر ما از جهاد و اسلام چیزى جز رضاى پروردگار و اطاعت پیغمبر نبود و شایسته نیست که ما در برابر زحمتى که متحمل شدهایم بخواهیم بر مردم ریاست کرده و یا پاداشى در مقابل آن در دنیا دریافت داریم،همانا محمد (ص) مردى از قریش بود،و قوم و خویشان او به جانشینى او شایستهترند و پناه مىبرم به خدا اگر من در این باره به نزاع با آنها برخیزم، شما هم از خدا بترسید و با اینان منازعه نکنید و مخالفت ننمایید!
در این وقت ابو بکر از جا برخاست و گفت:این عمر و ابو عبیده هستند با هر کدام کهمىخواهید بیعت کنید؟
آن دو گفتند:به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجویم و تو بهترین مهاجران و«ثانى اثنین» (6) هستى و به جاى پیغمبر نماز خواندهاى و نماز بهترین برنامه دین است،دستخود را پیش آر تا با تو بیعت کنیم؟!
همین که ابو بکر دستش را جلو برد و عمر و ابو عبیده خواستند با او بیعت کنند بشیر بن سعد برآمد و پیشدستى کرد و پیش از آنها با ابو بکر بیعت نمود.
حباب بن منذر که چنان دید او را مخاطب ساخته فریاد زد:اى بشیر نفرین بر تو که به خدا سوگند چیزى تو را بر این کار وادار نکرد جز حسد و رشکى که بر هم قبیلهات (یعنى سعد بن عباده) بردى.
به دنبال این ماجرا وقتى طایفه اوس مشاهده نمودند که یکى از رؤساى خزرج با ابو بکر بیعت نمود،اسید بن حضیر نیز که رئیس اوس بود و به خاطر همان حسدى که با سعد بن عباده داشت و روى رقابتبا وى مایل نبود که سعد بر آنها امارت کند،برخاست و با ابو بکر بیعت کرد،با بیعت وى همه قبیله اوس با او بیعت کردند.
در این وقتسعد بن عباده را که بیمار بود از آنجا برداشته و به خانه آوردند و او در آن روز با ابو بکر بیعت نکرد و پس از آن نیز بیعت ننمود.عمر تصمیم داشت او را به اکراه وادار به بیعت کند ولى دوستانش بدو گفتند از این کار صرفنظر کند زیرا سعد بیعت نکند تا کشته شود،او نیز کشته نشود جز آنکه خاندانش کشته شوند و خاندان او کشته نشوند جز آنکه قبیله خزرج کشته شوند و اگر قبیله خزرج به جنگ کشیده شوند قبیله اوس نیز با آنها همراهى خواهند کرد.و سعد در نمازها و جماعتهاى ایشان حاضر نمىشد و به قضاوت و احکام ایشان اعتنا نمىکرد.اگر یارانى داشتبا آنها جنگ مىکرد و پیوسته در همین حال بود تا آنکه ابو بکر از دنیا رفت.
سپس روزى عمر را در زمان خلافتش دیدار کرد و او سوار بر اسبى بود و عمربر شترى سوار بود،عمر گفت:هیهات اى سعد،سعد نیز گفت:هیهات اى عمر،عمر گفت:تو همانى که هستى؟گفت:آرى من همانم که هستم!
سپس گفت:اى عمر به خدا سوگند من هیچ مجاورى را از جوار امن تو مبغوضتر ندارم (و چیزى بر من ناگوارتر از زندگى در کنار تو نیست) ؟
عمر گفت:کسى که مجاورت با کسى را خوش ندارد از آنجا به جاى دیگر مىرود؟
سعد گفت:امیدوارم به همین زودى از مجاورت تو و یاران تو به مجاورت دیگرى که محبوب من است،منتقل گردم!
پس از این ماجرا طولى نکشید که به سوى شام روان گردید در حوران از دنیا رفت (7) و با ابو بکر و عمر و کس دیگرى نیز بیعت نکرد.
به دنبال این ماجرا بیعت مردم با ابو بکر بسیار شد و بیشتر مسلمانان در آن روز با ابو بکر بیعت کردند.بنى هاشم که از جمله آنها زبیر بود در خانه على بن ابیطالب اجتماع کردند و زبیر خود را از بنى هاشم بهشمار مىآورد و على فرمود:زبیر پیوسته از ما بود تا وقتى که پسرانش بزرگ شدند او را از ما جدا کردند.بنى امیه در خانه عثمان بن عفان اجتماع کردند و بنى زهره (تیرهاى از قریش) به سوى سعد و عبد الرحمن رفتند تا اینکه عمر و ابو عبیده به نزد آنها آمده و بر آنها نهیب زده که چرا از بیعتبا ابو بکر کنار کشیدید؟برخیزید و با او بیعت کنید که مردم و انصار و همه با او بیعت کردهاند.پس عثمان و همراهان وى و سعد و عبد الرحمن و همراهانشان بیامدند و با ابو بکر بیعت کردند،عمر با جمعى از کارگردانان که از جمله آنها اسید بن حضیر و سلمه بود،به سوى خانه فاطمه آمدند و به آنها (یعنى على (ع) و بنى هاشم) گفتند:برخیزید و بیعت کنید،آنها از رفتن خود دارى و امتناع نمودند و زبیر با شمشیر خود به سوى آنها بیرون آمد.عمر گفت:شما حریص (یا دیوانه) هستید و در این وقتسلمة بن اسلم پرید و شمشیر را از دست زبیر گرفت و بر دیوار زد.
سپس زبیر و على و دیگر افرادى را که از بنى هاشم در آنجا گرد آمده بودند،به همراه خود بردند و على (ع) مىگفت:«انا عبد الله و اخو رسول الله (ص) » (منم بنده خدا و برادر رسول خدا) و همچنان آنها را بیاوردند تا به نزد ابو بکر بردند و به او گفتند:بیعت کن!
على (ع) فرمود:من از شما به خلافتسزاوارترم من با شما بیعت نخواهم کرد و شما سزاوارترید که با من بیعت کنید،شما خلافت را از انصار گرفتید و با قرابت نزدیکى با رسول خدا با آنها احتجاج کردید و به آنها گفتید:چون ما به پیغمبرنزدیکتریم و از اقرباى او هستیم به خلافتسزاوارتر از شما هستیم؟و آنها نیز روى همین پایه و اساس پیشوایى و امامت را به شما دادند،من نیز به همان امتیاز و خصوصیت که شما بر انصار احتجاج کردهاید با شما احتجاج مىکنم (یعنى همان قرابت و نزدیکى با رسول خدا) پس اگر از خدا مىترسید با ما از در انصاف در آیید و همان را که انصار براى شما پذیرفتند شما نیز براى ما بپذیرید،و گرنه دانسته به ستم و ظلم دست زدهاید.
عمر گفت:تو را رها نمىکنیم تا اینکه بیعت کنى!
على (ع) فرمود:اى عمر شیرى را بدوش که نصف آن از آن تو باشد، (8) امروز تو کار او را محکم کن که فردا وى آن را به تو باز گرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نمىپذیرم و با او بیعت نخواهم کرد!
ابو بکر گفت:اگر بیعت نمىکنى تو را مجبور نمىکنم.
ابو عبیده گفت:اى ابا الحسن تو اکنون جوانى و اینها سالمندان قوم تو و قریش هستند و تجربه و کار آزمودگى که آنها دارند تو ندارى و ابو بکر از تو براى این کار نیرومندتر و تحملش بیشتر است،تو اینک آن را بدو واگذار کن و رضایتبده و اگر زنده ماندى تو بر این کار شایسته هستى و از نظر فضیلت و قرابت و سابقه و جهاد سزاوار خلافت هستى!
على (ع) فرمود:اى مهاجران خداى را در نظر داشته باشید و حق حاکمیت محمد را از خانه و بیت او به خانه و بیتخود منتقل نکنید و خاندان او را از حق و مقام او در مردم دور نسازید.به خدا سوگند اى گروه مهاجرین که ما خاندان شایستهتریم به خلافت از شما و آیا قارى کتاب خدا و فقیه در دین خدا و آگاه به سنت رسول خدا و کسى که بتواند این بار را به سرمنزل مقصود برساند در ما نیست،به خدا سوگند چنین کسى در ماست،از هواى نفس پیروى نکنید که از حق دور خواهید شد.
بشیر بن سعد گفت:اگر انصار این سخن را قبل از بیعتبا ابو بکر از تو شنیده بودند هیچ کس با تو مخالفت نمىکرد ولى چه مىشود کرد که اینها بیعت کردهاند.على (ع) که چنان دید به خانه بازگشت و همچنان در خانه ماند تا فاطمه از دنیا رفت و آن گاه بیعت کرد. (9)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACGAA.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]